داستان کچل مم سیاه/ پسر کچل شجاعی که شاه شد و ننه اش را هم وزیر کرد/قسمت دوم

و اما بشنوید ادامه داستان کچل مم سیاه را؛ خیلی نگذشته بود که یکهو آسمان تیره و تار شد و رعد نعره زد و دریا به جوش و خروش آمد. آب دو شقه شد و از دل آب مادیانی مانند کوه، زد بیرون و با سی و نه کُرهاش که مثل باد تند دنبالش میتاختند، دویدند به طرف چمنزار.....
تو چمنزار آنقدر چریدند که تشنهشان شد و آمدند سر حوض. شربت را که بو کردند، برگشتند. دوباره مشغول چرا شدند و بار دوم هم که آمدند، بوی شربت را تاب نیاوردند و برگشتند. اما بار سوم تشنگی طوری امانشان را بریده بود که لب گذاشتند به شربت و تا سیر نشدند، لب برنداشتند و سر بالا نکردند.
کچل ممسیاه دید که فرصت مناسب است و جست زد و نشست پشت مادیان و مشتش را گره کرد و محکم زد به پیشانی اسب. مادیان که مست شده بود، شیههی بلندی کشید و مثل مرغ به هوا جست و سی و نه کُرهاش مثل باد دنبالش راه افتادند و چهار نعل تاختند تا رسیدند به شهر.